من از سیاهی چشمانت
که آن را انتهائی نیست
می ترسم
هر چند معصومی
هرچند گفتم عاشقت هستم
هر چند تو هم گفتی دوستم داری
هر چند حرفهایت ذره ای بوی ریا نمی داد
...هر چند و هر چند
اما..اما باز هم می توانم
می توانم به سیاهی چشمانت
به این راه بی انتهای تاریک که مملو از ستاره های سرابی ست سفرکنم
؟چه تضمینی ست مرا
به من بگو چه تضمینی ست مراکه جان من
؟وعشقم سالم به آن نامعلوم برسد
آه شاید راهزنی در این راه تمام من که تمام توست را از من بگیرد
یا جادوگری بد در کمین باشد
که به سحرش به شک و تردیدم کشد
و یا دیوغرورت به سراغم آید و آزارم دهد
من ازسیاهی چشمانت که آن را انتهایی نیست می ترسم
من بدان جا سفر می کنم
...چشمهاهیچ گاه دروغ نمی گویند